ریشههای روانی خدا باوری و دین در دیدگاه فُروید
مقصود از خدا و دین تجلی شاخصهای گوناگون تاریخی میباشدکه ماهیت خدا و دین را بیان میکند. مراد از دین تنها مجموعهای از قوانین و تعالیمی نیست که روحانیت و انسان دینی با تکیه به آن، این جهان و یا جهان دیگر را میبیند؛ بلکه مراد از دین آن حالت درونیای است که در رابطه با آن، چیزی به نام روح قُدس یا خدا بر انسان حاکم می شود. این حالت درونی، زیستدینی، نامیده میشود. جاییکه چنین حالتی رخ نمیدهد دین هم نیست. هر فرد دینی در زیست دینیاش خود را با روح قُدس یا خدا، مواجه میبینید. انسانِ دینی در مواجه شدن با خدا، دیناش تقویت میگردد. یکی از مهمترین تعابیر را گوستاومنشینگ از دین، ارائه نموده است: «دین عبارت از مواجه شدن انسان با خدا است که ماهیت وجودی او را تعیین میکند.»
گفتمان سوسیالیستیمطالب رسیده
اشاره: این نوشته برداشتهای ترجمه شدۀ از آثار زیگوند فروید ( 1856-1939) روانشناش چک و بنیانگذار روان کاوی؛ در بارۀ ریشههای دین و خداباوری است. آنچه در ذیل تقدیم خوانندگان محترم میشود، فشردۀ برداشتهای نویسندۀ این یادداشت از دیدگاه فروید در این موضوع است. اگر کمی و کاستیهای که در جریان مطالعهی این متن، توسط خوانندگان محترم به ملاحظه برسد، در اصلاح آن نظر دهند.
مقصود از خدا و دین تجلی شاخصهای گوناگون تاریخی میباشدکه ماهیت خدا و دین را بیان میکند. مراد از دین تنها مجموعهای از قوانین و تعالیمی نیست که روحانیت و انسان دینی با تکیه به آن، این جهان و یا جهان دیگر را میبیند؛ بلکه مراد از دین آن حالت درونیای است که در رابطه با آن، چیزی به نام روح قُدس یا خدا بر انسان حاکم می شود. این حالت درونی، زیستدینی، نامیده میشود. جاییکه چنین حالتی رخ نمیدهد دین هم نیست. هر فرد دینی در زیست دینیاش خود را با روح قُدس یا خدا، مواجه میبینید. انسانِ دینی در مواجه شدن با خدا، دیناش تقویت میگردد. یکی از مهمترین تعابیر را گوستاومنشینگ از دین، ارائه نموده است: «دین عبارت از مواجه شدن انسان با خدا است که ماهیت وجودی او را تعیین میکند.»
این تعبیر، دو عنصر اساسی را نشان میدهد که در میان همهی ادیان مشترک است: یکی؛ مواجه شدنِ انسان با خدا و دومی؛ واکنش انسان در اثر مواجه شدن با خدا. این مواجه شدن با خدا به گونههای مختلف صورت میگیرد. مواجه شدن با خدا، از طریق پیغمبران و همچنان از طریق بیداری درونی انسان. در هر صورت، انسانِ دینی کسی است که وجود او را خدا تعیین میکند و خدا واکنش در او تولید میکند که همین واکنشِ انسان در حقیقت از جانب دینداران، پاسخ در برابر روح قدس شمرده میشود. واکنش انسانِ دینی به اشکال رفتار اساطیری، جادویی، معنوی، اخلاقی و یا مفهومی در برابر خدا صورت میگیرد.
ادیان جهانی، مانندِ مسیحیت، اسلام و بودایی هر یک مدعی شناسایی جهان هستند که منشای مستقیم این شناسایی، همان روح قُدس یا خدا است به گونهای که گویا، خدا جهان را از نیستی آفریده است. از همین منشای آفرینش جهان از دیدگاه اسلام و مسیحیت به پیروان این آئینها زیستدینی میدهد.
از دیدگاه شلایر ماخر، عنصر اساسی در زیست دینی احساس وابستگی به خدا میباشد. این وابستگی به سه شکل است. یک؛ وابستگی مطلق، دوم؛ وابستگی از طریق احساس خودِ انسان، سوم؛ آنست که انسانِ دینی بر اساس درک خودش خویشتن را وابسته به خدا و دینش میشمارد. بر اساس تجربیات و دادههای علمی که دانشمندانِ زیست شناسی، طی صدها سال و با استفاده از فوسیلهای باز مانده از موجودات گذشته، انجام دادهاند، نشان میدهد که دیدگاه دینی با تکیه به روح قُدس، اساطیر و آن نوع احساسات انسانی که هیچگاهی پایهی علمی و تجربی ندارند؛ قادر نمیباشد تا چیزی در مورد منشای حیات که پایهی محکم و دایمی در ذهنیت دادن گروههای انسانی باشد، ارائه نماید. از این رو به گونههای مختلف و با تکیه به داستانهای غیر واقعی تا جاهی که نا دانستنیهای بعضی از گروههای انسانی به آنها موقع میدهد، ذهنیتها را مخدوش ساخته و ادامهی حیات میکند. مخصوصاً بعد از نشر اثر معروفِ چارلس داروین در سال ۱۸۵۹ به نام منشای انواع که برای اولینبار راز حیات را افشا نمود، ضربهی بزرگی به طرز تفکر دینی وارد آورد.
از آنجایی که منشای طرز تفکر دینی از خدا و قوانین متعلقهی وی آغاز شده و با تطبیق اوامر الهی در قالبِ دین که ازلی و ابدی میباشد، ادامه پیدا میکند، در ذات خود به هیچ نوع تفکر تعقلی که زادۀ ابتکار و با تکیه بر علوم مثبته، توسط بشر باشد، احتیاجی نمیبیند. از همین رو رابطه دین از همان آغاز با علوم مروج بشری، قطع و پیوند تنگاتنگ خود را با موهومات و اساطیری که ریشه در تخیلات تاریخی انسانِ بیدفاع در برابر حوادث طبیعی دارد، حفظ نموده و جهت تداوم حاکمیت قدرتمندانِ جامعه، خود را در عقب ترس و ارعاب از تولیدات خودش بالای انسانهای که نا دانسته به او اعتماد میکنند مخفی نموده و به این ترتیب، خصلت طبقاتی خود را در خدمت طبقات حاکم برای تحمیق طبقات پایینی جامعه، تبارز میدهد. از آنجایی که در عصر حاضر و در طول تاریخ عروج سرمایهداری و امپریالیسم، مذهب همواره به مثابهی تیغ بُرنده مورد استفاده بوده است. لذا از اینجا مبارزه بر علیه مذهب یکجا با مبارزه بر علیه امپریالیزم در چوکات مبارزۀ طبقاتی مصداق عمل پیدا میکند.
فروید منحیث بنیانگذار دانش روانکاوی بر این عقیده بود که خداوند ساخت ذهن انسان است و خارج از ذهن انسان، واقعیت عینی ندارد. به بیان ساده، خدا خالق انسان نیست؛ بلکه انسان خالق خداست. او معتقد بود که اثبات وجود خدا از طریق روشهای عقلانی ممکن نیست؛ اما شده میتواند که منشای خدا باوری را از طریق علمی و عقلانی توضیح داد. به عبارت دیگر میشود، توضیح داد که چرا ذهنِ انسان، مفهومی به نام خدا را خلق کرده است و چگونه انسانها خدا باور شدهاند. دیدگاه فروید بر خلاف باور برخیها که میگفتند فروید دین ستیزاست؛ اما نقد او از دین، با تکیه بر علم و روانشناسی بود.
فروید دین را یک ساخت ذهنی توصیف میکرد که از نیازهای روانی انسان سر چشمه گرفته؛ مثل نیاز به امنیت، نیاز به عدالت و نیاز به معنی. او دین را یک پدیدۀ ذهنی انسان بررسی میکرد که نیاز طبیعی انسان را به پرستش آشکار میکند. مفهوم خدا بازتابی از روان انسان بود، نه یک واقعیت عینی که مستقل از ذهن انسان وجود داشته باشد. فروید معتقد بود که باورهای فرا طبیعی در اصل، بازتابی از غرایز و امیال روانی انسان است.
بدین ترتیب او ادعا میکرد که خدا باوری هم از امیال و غرایز انسان منشا میگیرد. او معتقد بود که انسان موجود غریضهگرا، میلگرا و کشش محور است. یعنی تصمیمات و رفتار انسان بر اساس غرایز، امیال و کششهای درونی او شکل میگیرند. فروید بر این عقیده بود که انسانهای اولیه برای حفظ همزیستی، آرامش و جلوگیری از تصادمات اجتماعی نیازمند تصور یک نیروی مقتدر بودن که بتوانند غرایز، امیال و کششهای روانی شان را مهار کنند و آرامش را در خود حفظ کنند و به محض اینکه بخواهند تشنج کنند با تهدید مجازات و نصیحت پدرانه آنها را سر جای شان بنشانند. این نیروی مقتدر در روان انسان در قالب مفهومی به نام خداوند ظهور کرد. خداوند بهعنوان نمادی از اقتدار و عدالت بود که هم پاداش میداد و هم مجازات میکرد. در حقیقت پندار خدا در روان انسان به عنوان یک مسوولِ فرایند سر کوب و واپسرانی، مبدل شد. هر دوی این مکانیزمهای روانی باعث میشد که انسانهای اولیه، عامل صدمات در جامعه تلقی و مهار شود تا جامعهی انسانی بهصورت پایدار ادامه پیدا کند. تصور خدا برای انسان، کمک کرد تا چارچوبی اخلاقی در جامعه ایجاد شود و جامعه احساس امنیت و آرامش کند. فروید بر این عقیده بود که برای حفظ امنیت، صلح و پایداری، جامعه باید تحت رهبري یک نیروی مقتدر قرار بگیرد. برای انسانها مهم نبود که این نیروی مقتدر واقعیت عینی داشته باشد یا نه؛ بلکه، مهم این بود که این نیروی مقتدر موثر باشد و انسانها این نیرو را باور کنند. به این ترتیب، انسانها واقعیت ذهنی خدا را باور کردند؛ چون که ساخته و پرداختهی ناخداگاه روانی شان بود.
فروید این موضوع را به دوران کودکی تشبیه میکند. دورانی که کودک، برای رشد و پرورش مناسب، نیاز به اقتدار یک چهرۀ پدرانه دارد. نیاز به یک چهرۀ اقتدارانه پدرانهی مقتدر، از نظر فروید یک تمایل روانی است که در ذهن کودک، شکل میگیرد. جامعهِ انسانهای اولیه، نیز درست شباهت به یک کودک داشت تا یک چهرۀ پدرانهی قوی بالای سرش، قرار میداشت. تصور یک نیروی هدایت دهنده برای انسانها آرامش بخش بود. این چهرۀ پدرانه، برای جامعه، چارچوبی درست میکرد که در آن امنیت و زندگی با همی در آن وجود داشت.
وقتی انسان، خود را به این نیروی مقتدر تسلیم مینماید، ديگر شک و تردید بالای خودش و آنچه انجام میدهد از دوش انسان بر داشته میشود. مثل یک کودکی که مسوولیت زندگیاش را به والدین خود میسپارد. از نظر فروید؛ پدر کسی است که هم عشق میورزد و هم ترس را به فرزندش نشان میدهد. به همين لحاظ، جامعهی انسانی هم در پی یافتن یک نیروی اقتدار گرا بود که مسوولیتهای زندگیاش را که خود قادر به رسیدگی به آن نبود، به او بسپارد. همین حالات حاکم در جامعهی انسانی، موجب پیدایش موجود ذهنی به نام خدا شد، خدایی که قدرتاش بالاتر از انسانها بود و هیچ چیزی را بدون مجازات باقی نمیگذاشت. بنابراین؛ خواستگاه اصلی خدا باوری، را باید در ناتواناییها و نیازهای عمیق روانی جستوجو کرد.
از نظر فروید، بهشت و دوزخ نیز از همینجا اختراع شده است. جایی که گناهکاران در آن مجازات میشدند و نیکو کاران از پاداشها و نعمتهای آن بهرهمند میشدند.
از نظر فروید، احساس آگاهی بر نادانی یکنوع نفرین بر انسان است؛ چونکه باعث اضطراب روانی میشود. تحت این شرایط، فقط انسان یک کار میتوانست انجام دهد. وقتی میبیند که نمیتواند پاسخی برای سوالات ذهنی خود پیدا کند؛ لذا پاسخی را جعل میکند و آن پاسخ چیزی نبوده جز خدا. انسان با جعلِ پاسخی به نام خدا، تلاش کرد تا از اضطراب متافیزیکی و نا دانستنیها، رها شود. فروید معتقد است که احساس کمبودِ یک چهرۀ مقتدر پدرانه از یکطرف و اضطراب آگاهی متافیزیکی از طرف دیگر، باعث شده تا ذهن انسان، خدا را خلق کند. انسان به پاسخی نیاز داشت تا توسط آن موفق به کنترول اضطراب، تشویش و نادانستنیهای خود شود؛ و لو اگر آن پاسخ، جعلی باشد که به این صورت، خدا در ذهن انسان جهت مهار تشویش، اضطراب وایجاد آرامش درونی، خطور نمود و نقش مسکن یا مخدر را بازی کرد. فروید نمیگوید که این فرایند به صورت آگاهانه اتفاق افتاده است؛ بلکه این راهحل، به صورت ناخود آگاهانه در ذهن انسان شکل گرفته است. به همين لحاظ، انسان هیچگاه نمیدانست که خداوند ساخت ذهن انسان است و وجود واقعی نداشته است.
وضیعت متافیزیکی انسان در جهان: وقتی پرسش از منشای هستی در ذهن انسان شکل گرفت، بلافاصله با پرسشهای بعدی رو برو شد. پرسید که چرا به این دنیا آمدهام. برای چه و با چه هدفی زندگی میکنم ؟ این پرسشها، انسان را با پرسشهای مرگ اندیشانه رو برو ساخت. در حالی که از مرگ خودش آگاهی داشت و فکر میکرد که با مرگ، همه چیز تمام میشود و یا اینکه بعد از مرگ چیزی است. فکر اینکه بعد از مرگ، همه چیز مانند جسم، روح، خیالات، نفس و فکر، به نیستی بینجامد، به خودی خود یک ابر اضطراب وجودی دیگری برای انسان پدید آورد. در این وضعیتِ آشفتگي و اضطراب، انسان برای رهایی از این بیپاسخی، مفهوم خدا را خلق کرد. اول؛ اینکه خداوند آفريده گار این جهان است، ذهناش را از پرسشگری بیپایان برای منشای هستی رهانید. دوم؛ تصور خدا، به انسان کمک کرد که معنایی برای زندگی پیدا کند. وقتی توانست خدای را که جهان را خلق کرده درک کند، هدف از خلقتِ خودش و خلقت جهان را به او نسبت داد. (زیگموند فروید-ریشه های روانی خداباوری در ادیان ابراهيمي).
نیچه در کتاب حکمت شادان مینویسد که خدا مرده است. او در این کتاب یکی از بحث بر انگیزترین و تاثیر گذارترین ایدۀ هایی را مطرح کرد که به فروپاشی اعتقادات سنتی و نظامهای دینی در جوامع مدرن انجامید. نیچه با اعلان مرگ خدا زوال تدریجی و ختم خدا باوری را در دنیای مدرن توصیف میکند؛ دنیایی که در تحت تاثیر علم، روشنگری و انواعی دگرگونیهای اجتماعی و علمی رفته رفته، از بنیانهای سنتی خودش فاصله میگیرد. نیچه مرگ خدا را یک فرایند گریز ناپذیر در نظر میگیرد. او در حقیقت یک واکنش دو گانه در رابطه به تغییر و تحول دارد. از یکسو عقیده دارد که شده میتواند؛ مرگ خدا یک تراژیدی تلقی شود و از سوي ديگر مرگ خدا را فرصتی برای پیشرفت و ترقی و ارتقای انسانیت میداند. به عقیدۀ نیچه، تراژیدی که از اثر مر گ خدا به وجود خواهد آمد، در پی آن ممکن است که انسانها به بحران هویتی و اخلاقی مواجه شوند که در نهایت میتواند به فروپاشی اجتماعی و روانی افراد بینجامد. نیچه میخواهد بگوید که اگر مرگ خدا و نابودی ادیان به شکل نامناسبی مدیریت شود، این امر میتواند به تراژیدی اجتماعی و معنوی بینجامد؛ ولی این امر میتواند به طریق دیگری هم انجام شود. در سناریوی دوم؛ نیچه مرگ خدا را به عنوان یک فرصت طلایی برای ارتقای انسانیت و پیشرفت جوامع بشری در نظر میگیرد. او به این باور است که پس از مرگ خدا انسانها این فرصت را پیدا میکنند که به جای تکیه بر ارزشهای دینیِ مطلق گرایانه که طی هزاران سال، بالایش، تحمیل شده، ارزشهای جدید، اصیل و خود آگاهانه بیافریند، ارزشهایی که بر خلافِ دستورهای مطلق گرایانهی دینی فردیت و عقلانیت را به رسمیت بشناسند و سد راه زندگیِ اصیل نباشند.
سوال اینجاست که این سناریوی دوم، چگونه میتواند محقق شود. خلای وارد شده در زندگی انسانها را با چه چیزی میتوان پر کرد که باعث ارتقای سطح انسانیت شود. با علم و عقلانیت و با پدیدۀ به نام حکمت یا فرزانگی به معنای سکولار کلمه. این شیوهها میتواند به جامعهی امروزی کمک کند تا بدون نیاز به دستورات مطلق گرایانهی دینی، به پیشرفت و شگوفایی برسد. اینکه انسانها میتوانند بدون تقلید و تعقیب دستورات دینی، به واسطهی حکمت و فرزانگی خود شان مسوولیتِ خلق معنای زندگی شان را به عهده بگیرند و بر اصول عقلانی بر مبنای اخلاقی متکی باشند. این مسأله هم به رشد فردی انسانها کمک میکند و هم باعث رشد اجتماعی و فرهنگی میشود.