درین وبسایت نشرات، مقالات و دیدگاهای اتحاد مبارزان سوسیالیست را میتوانید بخوانید و اگر پیشنهاد و انتقاد و نظر دارید لطفا با ما به تماس شوید.

سوسیالیسم انقلابی

«گفتمان سوسیالیستی» مروج اهداف و آرمانهای سوسیالیسم انقلابی است. سوسیالیسم که پاسخگوی نیاز ها و ضرورت شرایط مشخص سیاسی و اجتماعی بوده و بتواند واقعیت اجتماعی را با تمام پیچیده گیها و تضادهای آن در نهایت حول محوریت مبارزه طبقاتی ضد سرمایه داری و با مطالبات سوسیالیستی بازتاب دهد.

مطالب رسیدهسیاسی

نویسنده: بصیر زیار

5/21/2025

«گفتمان سوسیالیستی» مروج اهداف و آرمانهای سوسیالیسم انقلابی است. سوسیالیسم که پاسخگوی نیاز ها و ضرورت شرایط مشخص سیاسی و اجتماعی بوده و بتواند واقعیت اجتماعی را با تمام پیچیده گیها و تضادهای آن در نهایت حول محوریت مبارزه طبقاتی ضد سرمایه داری و با مطالبات سوسیالیستی بازتاب دهد. در شرایطی که جامعه اسیر یک رژیم اسلامی و فاشیستی است، چپ و گروههای پیشرو در پراکندگی، ندانم کاری و بی تفاوتی قرار دارند. کارگران و توده ها در فقر، اختناق و بی افقی شدید دست و پا می زنند، چرا می توان حرف از یک آلترناتیو سوسیالیستی زد و تاکید بر یک رویکرد سوسیالیسم انقلابی نمود؟ چرا و چگونه یک گفتمان سوسیالیستی با شیوه دیالکتیکی می تواند پاسخگوی اوضاع کنونی باشد؟

عروج مجدد گروه جهل و اولترا ارتجاعی طالبان، نه فقط برای مردم ما بلکه برای جهانیان یک شوک سیاسی و روانی بود. بازگشت غیرمترقبه ای طالبان به قدرت برای ارتجاع دینی و قومی یک امید و برای نیروهای پیشرو یک نا امیدی بزرگ را به همراه داشت. برای درک این نا امیدی و استیصال چپ باید به کردار و آگاهی این چپ به حیث یک کلیت دقت نمود. چپ های ما عمدتا با دو رویکرد غیر دیالکتیکی - ماتریالیسم عامیانه و ولونتاریسم (اراده گرایی) طبقاتی - از بدوی پیدایش با سوسیالیسم انقلابی و متدولوژی دیالکتیکی مارکس زاویه داشته اند. چپ بطور کلی در آگاهی و عمل از ماتریالیسم عامیانه و مکانیکی پا فراتر ننهاد. ولونتاریسم طبقاتی عمدتا با فرم تقلیل گرایی طبقاتی گرچه در شرایط حاضر یک گرایش ضعیف و حاشیه ای است اما در غیاب یک روش دیالکتیکی، نقد و تضعیف گرایش اولی، می تواند به تقویت نگرش دومی کمک نماید .

ماتریالیسم عامیانه: ماتریالیسم عامیانه هم در جنبش جهانی سوسیالیستی و هم در جنبش سوسیالیستی کشور های پیرامونی از تاریخ طولانی برخوردار است. چپ کشور از همان آغاز با این گرایش پا به عرصه ی وجود نهاد و بالاخره در دوره جنگ نیابتی غرب با اتحاد شوروی در کشور، در یک آزمون تاریخی بگونه رقتباری ناکام از آب درآمد. آزمونی تلخی که با هزاران قربانی و رنج های هنگفت راه را به سلطه ارتجاع دینی و قومی هموار نمود. در نبود یک نقد انقلابی و مارکسیستی، این گرایش بر جنبش چپ کماکان حاکم است و حتی با واقعی و علمی دانستنش، به ریش هر رویکرد انقلابی و مارکسیستی می خندد.

از منظر ماتریالیسم عامیانه و دترمینیستی میان واقعیت اجتماعی و واقعیت طبیعی تفاوت ذاتی وجود ندارد و هر دو در هستی شناسی و در شناخت شناسی با هم یکسانند و از این منظر، شیوه برخورد با جامعه با روش تعامل با طبیعت کاملا یکسان پنداشته میشود. یکسانی طبیعت و جامعه بشری، آن نکته اصلی است که رویکرد مارکسیسم عامیانه و مکانیکی، با همه تنوع ظاهری، در آن وجه مشترک دارند. طبیعت یک واقعیت مادی است، واقعیت که خارج از انسان قرار دارد و بشر فقط قادر است آن را بخشا بشناسد و شناخت کامل آن، یعنی دسترسی به جوهر و کلیت آن از ظرفیت و درک بشر بیرون می باشد. انسانها با شناخت محدود و نسبی قوانین طبیعت دایما در تلاشند تا از آن به نفع خود استفاده کنند اما بشر هیچگاه امکان آنرا نداشته و ندارد که به قوانین اصلی کارکرد طبیعت دستبرد زده و آنرا به دلخواه خود تغییر دهد. بشر نه خالق جهان است و نه به کارکرد کلی و ذاتی آن آگاهی دارد. انسان ها طبیعت را بمثابه یک واقعیت خارج از خود که با شناخت قسمی آن می توانند خود را بیشتر به آن وفق دهند و از آن مستفید شوند، پذیرفته اند. اما برعکس طبیعت، جامعه یک واقعیت انسانی است که خارج از انسانها قرار ندارد. جامعه واقعیت است که توسط انسانها پدید آمده و یک واقعیت درونی برای انسان است. بشر نه تنها می تواند آن را در کلیت اش بشناسد بلکه می تواند آن را کاملا تغییر دهد. « مطالعات دقیق آلفرد شمیت Alferd Schmidt از مفهوم طبیعت نزد مارکس در دستنوشته های فلسفی و اقتصادی بیانگر این است که موضع مارکس درین مسئله در فاصله یکسان با هستی شناسی ماتریالیستی و تاریخ گرایی کامل قرار دارد (فلسفه عمل، اندرو فینبرگ). هستی شناسی ماتریالیستی همان رویکرد علوم طبیعی به جهان است و فلسفه تاریخ گرایی کامل برعکس، معتقد است که واقعیت تاریخی است و تاریخ به عنوان ذات از عمل انسان است، و واقعیت خارج از تاریخ و پراتیک انسانی وجود خارجی ندارد. بعضی از پژوهشگران نظیر هابرماس و غیره موضعگیری مارکس در دست نوشته های فلسفی و اقتصادی اش را درین مورد مبهم میدانند.

مخدوش شدن رابطه میان علوم طبیعی و اجتماعی و دیالکتیک این دو، در جنبش کمونیستی پدیده ای تازه ای نیست. کائوتسکی بحیث مهمترین نظریه پرداز مارکسیسم، تفکر مارکس را شبیه تفکر داروین می پنداشت. پلخانف آنرا با اندیشه های اسپینوزا و ماتریالیست های قرن هجدهم مرتبط می دانست. برای برنشتاین و مارکسیست های اتریشی، فلسفه ی مارکس با فلسفه نوکانتی در ارتباط دیده می شد. همسان انگاری و غلبه روش و متدولوژی علوم طبیعی بر علوم اجتماعی، نگرش پوزیتیویسم را پدید آورد. گرایش که معتقد است که میان داوری های واقعی و قضاوت های ارزشی، همچنین میان واقعیت خارجی و عملکرد انسانی تفاوت اساسی و بنیادی وجود دارد. کنش و کارکرد که در نهایت می تواند فقط یک داوری ارزشی و یا تعدیل کننده باشد. عمل تعدیل کننده ازین منظر به عمل و تفکر فنی - علمی با استفاده از قوانین حاکم انجام می پذیرد. طوری که در بالا اشاره شد، ساختار های اجتماعی همسان با طبیعت، واقعیت ثابت و تغییر ناپذیری فهمیده می شود که عملکرد انسانی تاثیر چندانی بر آن ندارد. با آنکه مارکس در کاپیتال به این موضوع با بررسی فتیشیسم یا بت وارگی کالا که قوانین اقتصادی و حتی تاریخی را مستقل از اراده ای انسان می نمایانند و آن را با قوانین طبیعی یکسان می دانند، پرداخته است. تجربه تاریخی بیانگر این است که هوشدار های مارکس برای غلبه به این گرایش کافی نبوده است. بورژوازی مدام سعی کرده تا سیستم خود را مانند طبیعت یک واقعیت خارج از انسان و غیر تاریخی جا اندازد، واقعیت که ما انسانها خود را باید به آن وفق دهیم. این ایدئولوژی بورژوایی است که با علوم اجتماعی مانند علوم طبیعی برخورد می کند. « آرمان روش شناختی علوم طبیعی هنگامیکه در مورد طبیعت به کار برده شود، فقط به پیشرفت علم یاری می رساند، اما آنگاه که در مورد تحول جامعه به کار بسته شود، به جنگ افزار عقیدتی بورژوازی بدل می گردد. برای بورژوازی مسئله حیاتی است که از یکسو نظام تولیدی خودش را بمثابه پدیده ای درک کند که از مقوله های همیشه معتبر ساخته شده است و باید در پرتو قوانین ابدی طبیعت و عقل حیات جاودانه داشته باشد، و از سوی دیگر تضادهای را که به ناگزیر به اندیشه اش راه می یابند نه پدیده های متعلق به ذات این نظام تولیدی، بل که پدیده های صرفا سطحی نشان دهد ( تاریخ و آگاهی طبقاتی، لوکاچ).

رویکرد دوالیستی پوزیتویستی میان واقعیت عینی و کنش انسانی با نگرش دیالکتیکی مارکسیستی در تضاد کامل قرار دارد. وحدت ابژه و سوژه که یکی از اصول اصلی دیالکتیک تلقی می گردد که با رویکرد پوزیتیویستی و فردگرایانه بورژوائی نقض می گردد. وحدت سوژه و ابژه نه با فردگرایی معمول جامعه رسمی که با مقوله فاعل جمعی می تواند تحقق یابد.

فاعل جمعی یا فرافردی نظیر خانواده، گروههای تخصصی و طبقات اجتماعی، تنها فاعل های تاریخی است که به دوگانگی و تضاد سوژه و ابژه پاسخ درست و دیالکتیکی ارائه نموده و به درک حل این تناقض کمک می کند. آگاهی فرافردی - آگاهی طبقاتی ضعف اندیشه های فردی تاملی و شی انگاری را به نقد می کشد. گرچه بسیاری از جریان های فکری و فلسفی بوژوایی نظیر خرد گرایی، پوزیتیویسم، نئوکانتیسم و امثال آن، جایگاه فکری و فلسفی فاعل تفکر و عمل آن را یک پیشفرض و حقیقت انکار ناپذیر پنداشته اند، اما بنا بر رویکرد فردگرایانه خود نمی توانند، مصداق عملی آنرا نشان دهند، در نتیجه کوشیده اند که آن را به فلسفه علمی با من استعلایی توضیح دهند. جایگاه فاعل فردی با تجربه زندگی واقعی به هیچوجه سر سازگاری ندارد. فرضیه فاعل فردی یک نظریه منسوخ است که در واقعیت امر خود محصول عمل فاعل جمعی است(درنگی در تاریخ و آگاهی طبقاتی، لوسین گلدمن). از آنجائیکه هر عمل به عنوان بخش خاص واقعیت در نظر گرفته می شود بنابراین ما به فاعل جمعی خاص روبرو هستیم و فاعل های جمعی خاص از پایداری بیشتر در یک شرایط معین تاریخی برخورداند. فاعل جمعی نه فقط تاریخی اند که نقش و جایگاه متفاوتی دارد و طبقات اجتماعی در میان فاعل های فرافردی دیگر مانند، خانواده، گروههای تخصصی، دینی، قومی و غیره، از جایگاه و موقعیت ویژه ای بهره مند است. طبقات اجتماعی تنها فاعل جمعی است که آگاهی و عمل آن در سازماندهی مناسبات میان انسانها و روابط انسان و طبیعت نقش اساسی و تعیین کننده ای دارد. نقش که عمدتا در حفظ مناسبات موجود و یا دگرگونی و تغییر رادیکال آن تبارز می یابد.

بدون شک که فاعل جمعی متشکل از افراد است و رابطه فرد یا افراد با فاعل جمعی در واقع رابطه میان خاص و عام است. گرچه به گفته فروید فرد در مرحله نخست در وضعیت لیبیدوئی یا زیست مایه گی قرار دارد و مجموعه امیال خود را در تناقض با مقتضیات اجتماعی می یابند. آرزوهای فرد درین راستا یا تعدیل و یا سرکوب می گردد و بالاخره در ناآگاه به حیات خود ادامه می دهد. نباید از یاد برد که فرد در موقعیت دیگری نیز قرار دارد و آن زندگی آگاهانه می باشد. این زندگی آگاهانه بر خلاف ادعای فروید، نه منشعب از فرامن (سوپر ایگو) بلکه آمیزش از درون گرایی اصولی است که از ساختار های متنوع مانند خانواده، مکتب، شغل، طبقه و غیره منشا می گیرد.

در رابطه میان فاعل فردی و جهان بویژه در رابطه با شناخت، یک رابطه ای ایستا، تعمقی- تاملی حاکم است و بگونه ی که هیچگونه رابطه ی ضروری میان واقعیت و داوری های ارزشی وجود ندارد. دوگانگی در همه زمینه ها مانند دوگانگی ذهن و عین، جز و کل، ایستایی و پویایی، سیاسی و اخلاقی، وسیله و هدف وجود دارد. دوگانگی ذهن و عین، گفتار و کردار را در فاعل فردی می توان جستجو کرد. تعجبی ندارد که بنا بر پیچیدگی شخصیت فردی در موارد زیادی بین گفتار و کردار یک فرد تفاوت و تناقض پدید می آید اما این مسئله در مورد فاعل جمعی مصداق عملی ندارد. چونکه آگاهی درین مورد روی رفتار واقعی اثر گذاشته و با آن در پیوند است. فلسفه دیالکتیکی هرگونه دوالیسم را رد می کند و فقط نیروی ساختار بخش تاریخ را موجه می داند. عمل انسانی هم خارجی و هم داخلی(ذهنی) است و فقط تحت شرایط معین سازنده مقولات معین می گردد. مارکس در تز سوم در مورد فویرباخ می نویسد: « آموزه ی ماتریالیستی باورمند به تغییر شرایط و شیوه آموزش فراموش می کنند که خود شرایط به وسیله انسان تغییر می کند و خود معلم و آموزشگر هم باید آموزش ببیند. بنابراین، آن روش، جامعه را به دو بخش تقسیم می کند که یکی از آن دو برتر از دیگری و مسلط و حاکم بر جامعه است. تطابق و همبستگی تغییر شرایط فعالیت با خود دگرگون سازی را فقط می توان به طور منطقی درک و از طریق عمل انقلابی فهم کرد».

این «تطابق و همبستگی تغییر شرایط فعالیت با خود دگرگونی» در جنبش چپ کشور هیچگاه بدرستی درک نشده است. نیروهای چپ افغانستان دایما خود را با اوضاع وفق داده اند، اوضاع که جلو چشم شان با پراتیک ارتجاع و امپریالیسم در چند دهه های اخیر هر روز سیر قهقرایی داشته است. سیر نزولی وضعیت سیاسی که حتی با منطق اقتصادی و نیاز های بورژوائی جامعه نیز مرتبط و هماهنگ نبوده است. یک چنین عقبگرایی و انطباق یافتن چپ به آن، آن وضعیت ناگوار سیاسی است که متاسفانه ما اکنون شاهد آنیم.

اراده گرایی طبقاتی: مطالبات که به یک مبارزه طبقاتی انتزاعی پا می فشارد، ظاهرا یک گرایش رادیکال بنظر می رسد اما این رویکرد در غیر مارکسیستی و غیر دیالکتیکی بودن اش فرق چندانی با ماتریالیسم عامیانه ندارد. عده از چپ ها در تقابل با انحراف پوپولیستی، غیر طبقاتی و غیر کارگری به شعار های کارگری و به مبارزه کارگران و سرمایه داران در انزوا از سایر تضاد ها مشخص یک جامعه رو می آورند و آشکارا دچار یک تقلیل گرایی طبقاتی می شوند. این دو گرایش علیرغم ظاهرا متضاد ولی در ماهیت بگونه یکسان یک روش غیر دیالکتیکی را دنبال می نمایند و در واقعیت امر پشت و روی یک سکه اند. «تقدیر باوری و اراده گرایی فقط در نظر گاهی غیر دیالکتیکی و غیر تاریخی متضاد هستند. از نظر گاهی دیالکتیکی آنها امتداد بهم پیوسته اند که متقابلا همدیگر را تکمیل می کنند (همانجا، لوکاچ).

در متد دیالکتیکی ما از انتزاع بسوی انضمام ، از عام به سمت خاص و از مفهوم تهی تر . کمتر معین بسوی مفهوم غنی تر و بیشتر مشخص در حرکت هستیم. چونکه این رویکرد بیانگر یکی از ویژگی های اصلی و بنیادی متدولوژی دیالکتیکی است. روش که همه کم و بیش در مسائل روزمره آن را بکار می بندند. ما زمانی در مورد یک موضوع معین دست به قضاوت می زنیم که بر همه جوانب آن آگاهی لازم حاصل نماییم و غرض شناخت یک پدیده سعی میکنیم آنرا بطور کلی در ذهن ما مجسم کنیم. بطور مثال فرض کنید ما از خود بپرسیم که آیا جامعه افغانستان یک جامعه طبقاتی است؟ پاسخ می تواند مثبت یا منفی باشد. پاسخ مثبت که بلی طبقاتی است، تنها هستی مسئله را تایید می کند که خود یک انتزاع عام است که دلالت به یک مفهوم بسیار تهی و غیر معین دارد. اگر به فرمولبندی معروف هگل، هستی - نیستی و شدن، توجه شود، درین جا طبقاتی دانستن جامعه همان هستی است اما هستی که با نیستی همراه می باشد. قبول اینکه جامعه افغانستان طبقاتی است و طبقه سرمایه دار و کارگر در آن موجود است، در غیاب هر گونه توضیحات مشخص بیشتر، هستی ما با نیستی (نبود اطلاعات) توام بوده و یک چنین کلی گویی معادل است با هیچ گویی. فقدان معلومات همان نیستی مسئله است و هستی و نیستی یک تضاد دیالکتیکی است و برای حل این تضاد و نائل شدن به سنتز «شدن» باید هستی ما با انضمام های مربوط و ضروری همراه گردد. با تامین و ارائه اطلاعات بیشتر، هستی طبقاتی جامعه یک هستی انتزاعی باقی نمی ماند بلکه به یک هستی متعین و مشخص مبدل می گردد. پروسه ی که محدود به گردآوری اطلاعات و مشاهدات بیرونی نشده بلکه مطالعه ذات مسئله را نیز شامی می شود.

تضاد دیالکتیکی که به آن اشاره شد، با تضاد منطق صوری متفاوت است. مگر دیالکتیک هیچگاه اصل اساسی تناقض منطق صوری را نقض نمی کند. یا بعبارت دیگر دیالکتیک با تناقض گویی که در منطق صوری مردود است، اتفاق نظر دارد. مثلا اگر در پاسخ به اینکه آیا جامعه افغانستان طبقاتی است پاسخ مثبت و منفی همزمان ارائه شود ، واضح است که ما به یک تناقض گویی منطقی دچار میشویم که ابدا برای یک عقل سالم قابل قبول نیست. تضاد دیالکتیکی از انتزاع بدون انضمام پدید می آید و دیالکتیک از دید هگل «ایده منطق انضمامی» است. هگل به ادعای مارکس «اولین کسی است که شکل های عام عملکرد دیالکتیک را به شیوه جامع و آگاهانه ارائه می کند». هگل طرح نظری نظام مندی را برای خلق سوژه ای دیالکتیکی تنظیم کرده است که سه دکترین هستی، ذات و مفهوم را شامل می شود (دیالکتیک سرمایه، توماس سکین). هر یک از دکترین نامبرده بنوبه خود به اجزای بیشتر تقسیم می شود و هر یک واجد روش دیالکتیکی خاص خود است. هستی شامل اجزای کیفیت، کمیت و اندازه است و روش دیالکتیکی که در آن کاربرد دارد، روش گذار است.

اگر دکترین هستی را در مثال خود ما پیگیری کنیم خواهیم دید که بعد از طبقاتی دانستن جامعه باید دید که چه طبقاتی وجود دارد و حاکمیت در اختیار کدام طبقات اجتماعی است. این کیفیت چگونه خود را ظاهر می سازد و با چه آمار و داده های مشخص اندازه گیری میشود. روش دیالکتیکی گذار خود را در شکل تغییرات کمی به کیفی نشان می دهد. با سرمایه داری دانستن جامعه باید تغییرات کمی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را اندازه گیری نمود و تشخیص داد که چه زمانی تغییرات کمی منجر به تغییر کیفی مورد نظر شده است.

در دکترین ذات که شامل مبنا، پدیدار و فعلیت است با روش دیالکتیکی درون سازی قابل بررسی است. مثلا جامعه افغانستان برای رشد اقتصادی و تولید مدرن آمادگی های لازم داشته است (مبنا) و توانسته است به موقعیت خاص ژئوپلیتیکی و مشکلات ناشی از آن خود را تا حدی وفق دهد و آن را درونی سازد (پدیدار). در نتیجه توانسته است که به یک سرمایه داری پیرامونی از طیف عقب افتاده آن مبدل گردد(فعلیت). مشخصه ی اصلی یک سرمایه داری پیرامونی این است که بعلت عدم رشد کافی سرمایه داری، ساختار ها و مناسبات تولیدی غیر سرمایه داری و ماقبل آن کماکان در جامعه به حیات خود ادامه می دهد.

دکترین مفهوم در برگیرنده سوبژکتیو، ابژه و ایده می باشد که با روش بسط و آشکار شدگی مشخص می شود. دکترین که کارکرد و بازتولید موضوع مورد نظر را به بررسی می گیرد. مثلا سرمایه داری پیرامونی ما علیرغم عقب افتادگی و دشواری های مدیریتی، به اتکای منابع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خود وجود دارد(سوبژکتیو)، اما موجودیت اش تنها به اتکای خودش و بدور از واقعیات دور و پیشش ناممکن بوده و ناگزیر از تعامل با این واقعیات است (ابژه). زمانیکه سرمایه داری پیرامونی افغانستان توانسته است میان سوبژکتیو خود و ابژه بیرونی که آن را محدود می کند، هماهنگی معین را پدید آورد و به موجودیت خود سر و سامانی بدهد ما به ایده ای واقعی ازین جامعه دست می یابیم.

شرح فوق پروسه دیالکتیکی ایده سازی یک واقعیت اجتماعی، حرکت از یک هستی انتزاعی به کلیت انضمامی، را به تصویر می کشد. ایده سازی یک واقعیت یک رویکرد دیالکتیکی است که در بیان ظرافت مندانه می تواند با منطق هگل کمی متفاوت باشد. اما این پروسه بیانگر این است که منطق دیالکتیک علیرغم پیچیدگی های آن نمی تواند فراتر از درک ما قرار داشته باشد. زیرا «دیالکتیک چیزی نیست مگر نظام شکل های اندیشه یا تعین های اندیشه ی خاص ما (همانجا، توماس سکین). این پروسه ی دیالکتیکی را در ایده سازی هر موضوع مورد مطالعه با دکترین آن بطور مشخص می توان به کار بست. ایده سازی دیالکتیکی سرمایه با دکترین گردش، تولید و توزیع با روشهای دیالکتیکی متناسب خود امکان پذیر است که پرداختن به آن از ظرفیت این نوشته کوتاه بیرون است. تصویر درست از سرمایه داری پیرامونی در افغانستان شامل همه روابط و مناسبات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی موجود در آن کشور است. روابط و مناسبات درهم تنیده شده ای یک کلیت که با شرایط بیرونی در یک متابولیسم و هماهنگی معین قرار داشته باشد. حتی وارد نمودن مولفه های موقتی و منحصر به فرد بویژه در عرصه ی سیاسی و ایدئولوژیکی می تواند در تحلیل دقیق تر و ایده سازی بهتر مسئله کمک کند.

تا این جا، به ماتریالیسم عامیانه و اراده گرایی بمثابه پشت و روی یک سکه اشاره شد، گرایشات ظاهرا متضاد که در شیوه غیر دیالکتیکی بودن خود یکسان اند. ماتریالیسم عامیانه و دترمینیستی با مشاهده انضمامیت کاذب، با دوگانه نمودن ذهن و عین و تقلیل نقش فاعل جمعی به فاعل فردی، فرد را به یک نظاره گر و دنباله رو اوضاع تبدیل می کند. اراده گرایی یا تقلیل گرایی طبقاتی با پذیرفتن اصول عام و انتزاعی و ندیدن ارتباط دیالکتیکی آن با واقعیت مشخص، عملا فرد را به نتایج مشابه یعنی نظاره گری سوق می دهد. مظهر عملی و مشخص این دو گرایش نامبرده در شرایط مشخص کشور که امارت فاشیستی مذهبی طالبان در قدرت اند یا با تقلیل مطالبات سیاسی و یا با سر دادن شعارهای صرفا طبقاتی تبارز می یابد. ماتریالیستهای دترمینیست با کنار نهادن مبارزه طبقاتی و رو آوردن به مبارزه ضد بنیادگرایی و ضد امپریالیستی، رویکرد خود را یک مبارزه و مطالبات واقعی و عملی می پندارند. و بدین گونه مطالبات سیاسی خود را با واقعیت که طالبان با عمل و نظر شان شکل داده اند، انطباق می بخشند. کسانی با این گرایش، احتمالا با گشایش در های مدارس بر روی دختران و اجازه کار برای زنان توسط رژیم منحط طالبی، دچار ذوق زدگی و اعلام پیروزی خواهند شد. تقلیل گرایان طبقاتی با اهمال به ستم های جنسیتی، اتنیکی، زبانی، سنی و غیره مطالبات آزادیخواهانه و دموکراتیک میخواهد تنها و تنها به مبارزه ضد سرمایه داری و کارگری خود سرگرم باشند. نتیجه عملی هر دو گرایش نامبرده در عمل به زیر پرسش بردن فلسفه وجودی و دخالت گری چپ و سوسیالیسم در جامعه است، در حالیکه سوسیالیسم انقلابی و دیالکتیکی با تلفیق مبارزه طبقاتی با اوضاع مشخص، با وحدت دیالکتیکی انتزاع و انضمام، حل تضادها و ستم های متعدد را با مبارزه طبقاتی در یک کلیت واحد به پیش می برد. « در نظام فکری مارکسیسم، اصل انقلاب پیامد حاکمیت مقوله ی کلیت است و با نفی چنین اصلی، تمام این نظام فرو می ریزد (همانجا، لوکاچ) و کلیت نگری تنها راه درست مارکسیستی است که می تواند به تغییر انقلابی وضعیت موجود و تقویت گرایش سوسیالیستی در جامعه کمک نماید.